رمان احساس خاموش4

با ناباوری تو صورتش نگاه میکردم..یعنی کارم به جایی کشیده که ازدواج الکی بکنم؟..از یه طرف باهاش موافقم از طرفه دیگه نه..سعی کردم از اون حالت در بیام..با شک گفتم:

-از کجا بدونم شما روی حرفتون می ایستین؟

سرشو تکون داد و گفت:

-من نه عاشق شمام نه دلم میخواد ازدواج کنم..پس مطمئن باشین کاری نمیکنم..اما برا اینکه خیاله شما راحت باشه قول میدم کاری نکنم..همه میدونن من قولم قوله..

نمیدونستم چیکار کنم..تنها چیزی تونستم بگم این بود:

-من باید فکرکنم..

-بسیار خوب..این حقه شماس که فکر کنین..فقط شماره منو بزنین تو گوشیتون اگه سوالی،کاری،چیزی بود من در خدمتم..

شمارشو گفت منم زدم توگوشیم و بلند شدیم رفتیم بیرون..دوتامون تو فکر بودیم..وقتی رسیدیم پیش بقیه نشستیم..دنیا خانوم گفت:

-خوب به نتیجه رسیدین؟

قبل از اینکه بتونم حرف بزنم امیرعلی گفت:

-باران خانوم میخوان فکر کنن..

دنیا خانوم برگشت سمت من و گفت:

-باشه عزیزم..فقط چقدر وقت میخواهی؟

بدون فکر گفتم:

-دو هفته..

وقتی گفتم تازه فهمیدم چه خاکی تو سرم کردم..اخه مگه میشه تو دوهفته رو موضوع به این مهمی فکر کرد..اما حرفی بود که زدم دیگه نمیشد عوضش کنم..همه موافقت کردن..یکم دیگه موندن بعد از اینکه پذیرایی شدن خدافظی کردن رفتن..بعد از اینکه برگشتیم تو خونه راه افتادم سمت اتاقم که صدا مامانو شنیدم:

-واقعا پسره نجیب و برازنده ایه..به باران منم میاد..امیدوارم نظرش موافق باشه..

داشت اینارو به بهار میگفت..دیگه نموندم بقیه حرفاشونو بشنوم تند رفتم بالا تو اتاقم..1ساعتی همینجور کلافه نشسته بودم رو تختم و فکر کرده بودم اما به نتیجه نرسیده بودم..تقه ای به در خورد بعد از اون صدایه بهار اومد:

-خواهری میتونم بیام تو..

-بیا تو بهار..

با لبخند اومد تو و درو بست..اومد نشست کنارم و گفت:

-میخواهی چیکار کنی؟

-نمیدونم بهار..واقعا نمیدونم..

دستشو گذاشت رو دستم و گفت:

-پسره چی میگفت؟

همه حرفایی بین منو امیرعلی رد و بدل شده بود رو بهش گفتم..عمیق رفته بود تو فکر..بعد از مدتی سرشو اورد بالا و گفت:

-بارانم قشنگ روش فکر کن..موقعیت خوبیه از دسته مامان نجات پیدا کنی..

-از اون لحاظ اره..اما اگه سر حرفش نموند چی؟

-بهش نمیومد اینجور پسری باشه..خیلی باوقار و نجیب بود..

سرمو تکون دادم و رفتم تو فکر..اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم بهار کی رفت..

 

***

 

پشت میزم نشسته بودم و تو فکر بودم کاری که این چندروز همش انجامش میدادم..دو روز دیگه باید جوابمو اعلام میکردم..تصمیم گرفتم با امیرعلی حرف بزنم بعد جوابمو بدم..گوشیمو برداشتم شمارشو اوردم..یعنی کاره درستی دارم میکنم؟..نمیدونم فقط میدونم این بهترین فرصتیه که پیش اومده..شمارشو گرفتم..بعد از چندتا بوق جواب داد:

-بله بفرمایید؟

-الو سلام..

-سلام بفرمایید؟

-راد هستم..

-به سلام باران خانوم..بفرمایید؟

نفسمو دادم بیرون و گفتم:

-دو روز دیگه باید جواب بدم..خواستم قبلش باهاتون یه صحبتی داشته باشم..

-بله بله حتما..کِی و کجا؟

-اگه براتون مقدوره همین امروز..هرساعتی شما بگین..

-بله میتونم بیام..ساعت 5 کارم تو شرکت تموم میشه..

-ممنون..پس ساعت 5ونیم کافی شاپ ... میبینمتون..

-حتما..خدانگهدارتون..

-فعلا..

گوشیو قطع کردم و دوباره رفتم تو فکر..یعنی کاری میکنم درسته؟..اینجوری دارم به مامان خیانت میکنم..اما خودش منو مجبور کرد من نمیخواستم اینجوری شه..تندتند کارامو انجام دادم و ساعت 5بلند شدم..کیفمو برداشتم و رفتم بیرون..خانوم سماواتی رو هم مرخص کردم رفتم تو پارکینگ..سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت کافی شاپ..وقتی رسیدم ساعت دقیق 5ونیم بود..ماشینو که پارک کردم یه فراری مشکی پشت سرم پارک کرد..کیفمو برداشتم خواستم برم سمت کافی شاپ که دیدم امیرعلی از فراری پیاده شد..اوه جوووووونم فراری..پس وضع مالیشون خیلی بهتر از اونیه فکر میکردم..متوجه من شد..اونم با تعجب به پورشه من نگاه میکرد..بعد خودشو جمع و جور کرد اومد سمتم..دستشو دراز کرد طرفم و گفت:

-سلام باران خانوم..خوشحالم دوباره میبینمتون..

دستموگذاشتم تو دستش و گفتم:

-سلام..ممنون منم همینطور..

 

فشار ارومی به دستم داد و دستشو گرفت طرف کافی شاپ و گفت:

-بفرمایید خواهش میکنم..

شونه به شونه هم رفتیم به طرف کافی شاپ..وقتی رسیدیم در شیشه ای رو باز کرد و خودش عقب واستاد و گفت:

-بفرمایید..

به به!..جونم با کلاس..جونم با شخصیت..جونم جنتلمن..بخاطره افکارم داشت خندم میگرفت که به زور جلوشو گرفتم..اما نتونستم جلو لبخند بی موقعمو بگیرم..امیدوار بودم ندیده باشه..اما از لبخند رو لبش فهمیدم دیده..اخمامو کشیدم تو هم و با قدمایه محکم رفتم سمت یه میز که جایه خلوت و دنجی بود..نشستم اونم نشست روبه روم..یکم فکر کردم تا افکارمو نظم بدم..وقتی حرفایی میخواستم بهش بزنم و یه بار دیگه مرور کردم خواستم دهنمو باز کنم شروع کنم که گارسون اومد گفت:

-خوش امدین..چی میل دارین؟

امیرعلی نگاهی به من انداخت و گفت:

-چی میخوری؟

خیلی گشنم بود..با پررویی گفتم:

-قهوه و کیک..

امیر علی رو به گارسون گفت:

-دوتا قهوه و دوتا کیک..

گارسون خواست بره که سریع گفتم:

-لطفا کیکش شکلاتی باشه..

-بله چشم..

وقتی رفت چشمم افتاد به امیرعلی..سرشو انداخته بود پایین و لبخنده کجی رو لباش بود..سعی کردم ندید بگیرم لبخندشو..دستامو توهم قلاب کردم گذاشتم رو میز خیلی جدی و محکم گفتم:

-خوب..من چندتا شرط دارم اگه شما قبول کنین من جواب مثبتمو اعلام میکنم..

سرشو اورد بالا نگام کرد و گفت:

-بله بفرمایید..

-اول اینکه من تا ساعت 5کارخونه ام تا بیام خونه میشه 6..تا اخرین لحظه زندگیم هم باید برم کارخونه چون مدیریت اونجا با منه اگه نرم مشکل پیش میاد..مشکلی ندارین شما؟

-نه من که گفتم هرکاری تا الان میکردین از این به بعدم انجام بدین..

-خوبه..باید سر قولی که دادین بمونین..یه وقت خدایی نکرده بعد از اینکه ازدواج کردیم نزنین زیر قولتون؟

-من که گفتم قولی بدم تا اخر پاش وایستادم..قول مردونه میدم..

-عالیه..من اشپزی بلدم اما واقعا وقت نمیکنم بخوام غذا درست کنم..خدمتکار میگیرم خودم باهاش حساب میکنم..از نظر شما که ایرادی نداره خدمتکار تو خونتون باشه؟

-این چه حرفیه..خودم یه خدمتکار مورد اعتماد پیدا میکنم..

همینجور تندتند پشت سر هم داشتم شرطامو میگفتم..نفسم دیگه بالا نمیومد ازبس پشت سر هم حرف زده بودم:

-ممنون..تا الان اگه دوستی تو خونه میاوردین یا تو خونتون مهمونی میگرفتین..میدونم توقع زیادیه اما تا وقتی من اونجام این کارارو بزارین کنار..من میخوام اونجا یه مدت زندگی کنم دوست ندارم هرکسی بیاد و بره..

اخماش رفت توهم..با دلخوری گفت:

-من اونقدر غیرت دارم که وقتی زنم تو خونمه دوستی نیارم..خیالتون از این بابت راحت باشه..

یه ابرومو انداختم بالا وخم شدم رو میز به طرفش و گفتم:

-اشتباه نکنین..من زنتون نیستم یه دوست یا همون همخونه ای خودتون گفتین..

اونم خم شد طرفم و گفت:

-اما بقیه از جمله خانواده هامون اینجوری فکر نمیکنن..اونا فکر میکنن منو تو زن و شوهریم..درسته؟

-درسته..اما بین خودمون نمیخوام از این کلمات استفاده شه..

-باشه..اما منو شما باید وقتی جلو خانواده هامون و بقیه هستیم نقش یه زن و شوهر واقعی رو بازی کنیم که عاشق همدیگه شدیم..اینو باید قبول کنین..

-باشه من مشکلی ندارم..اینجوری مامانمم خیالش از طرفم راحت میشه..

همین موقع خدمتکار سفارشامونو اورد..ساکت شدیم تا قهوه و کیک هارو بزاره و بره..وقتی رفت امیرعلی گفت:

-خوب..بازم شرطی مونده؟

-اره..من هرجا خواستم برم بیام شما نباید بگین کجا بودی یا چرا تا الان بیرون بودی..یا اینکه خدایی نکرده ازم بخواهین وقتی بیرون میرم بهتون خبر بدم..من هرجا خواستم میرم و تا هرموقع خواستم میمونم..قبوله؟

-من حرفی ندارم..اما بیرون همه شمارو زنه من میدونن پس نباید کاری کنین یا جاهایی برین که به اعتبار من لطمه بزنه..رک بهتون بگم تا وقتی اسمتون تو شناسنامه منه نباید با هیچ پسری معاشرت کنین..یا به پارتی و اینجور مهمونی ها برین!

با این حرفش خون جلو چشمامو گرفت..علنا داره بهم میگه نباید دوست پسر داشته باشی..با خشم غریدم:

-اقای محترم!..من اگه از این کارا خوشم میومد الان به ازدواج رضایت میدادم..من هیچ پسری رو لایق نمیدونم که بخوام باهاش دوستی کنم..مراقب حرف زدنتون باشین..بزارین همین اوله کاری روشنتون کنم تا خیالتون راحت شه..من هیچ احساسی ندارم که بخوام به جنس مخالف بدم..من چند ساله در قلبمو به روی همه بجز مامانم و بهار بستم..اگه گفتم هرجا خواستم برم و تا هرموقع خواستم منظورم با خواهرم بود..چون ما خیلی از شبها باهم تا دیروقت میریم بیرون..نمیخوام احساس تنهایی بکنه..فهمیدین؟

نمیدونم از خشمم یا از تحکم تو صدام بود که به وضوح جاخورد..یکم نگام کرد بعد سرشو انداخت پایین و گفت:

-من قصد جسارت نداشتم..اگه ناراحتتون کردم ناخواسته بود متاسفم..

از شرمندگی صداش یکم اروم شدم..هه چه جالب اونم مثله من اهل عذرخواهی نیست..یه ببخشید ساده هم نگفت..به درک انگار من هلاکه یه ببخشید از اونم..یکم از قهومو خوردم و گفتم:

-درمورده حجابمم باید بگم که فکر کنم فهمیده باشین اهل حجاب نیستم..خودم میدونم هرجایی باید چه جوری لباس بپوشم و مراعات میکنم پس اگه باهم خواستیم بریم جایی که سعی میکنم خیلی کم تو این موقعیت قرار بگیریم به هیچ عنوان نباید به پوششم گیر بدین..

با اخما درهم گفت:

-مگه من بی غیرتم که بزارم باهم بریم جایی و تو هرجور خواستی لباس بپوشی؟

-اقای سالاری به حرفم توجه کنین..گفتم خودم میدونم هرجایی باید چه جور لباسی بپوشم..

با کلافگی دستی تو موهاش کشید و گفت:

-باشه قبوله..بازم چیزی مونده؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-و شرط اخرم..باید حق طلاقو بدین به من..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:36 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس